هوای خانقاه به سرم زد.نیاز داشتم که تخلیه شوم، رفتم.آن گوشه،جای همیشگی خودم نشستم.دف بر دست،ذکر یا رحمن گرفتم
گرم بودم،عشق بودم.و دف چه نوازشهای گاه گاه زیبایی می داد صورتم را
احساس کردم کسی کنارم نشسته است.می دانستم بیگانه نیست.نگاهش نکردم
: اما صدایش در گوشم می پیچید
هو،هو
بگو برادر بگو
بگویید،بجویید،بسوزید
ذکر یا رحمن بگیرید
با رحمان،از رحمن بگیرید
علی گویید،علی جویید،توفیق مدد خواهید
...توفیق مدد
.
.
.
ذکر تمام شد.من سر بروی زمین داشتم.نمی خواستم برخیزم.دستهای آشنایش را بر روی شانه هایم حس کردم.با صدایش اوج گرفتم و حال با دستانش باز می گشتم
.سرم را بلند کردم که نگاهی بیندازمش.درست فکر میکردم،غریبه نبود
شیطان،دوست دیرینه ام