Wednesday, March 5, 2008

نوشته ای برای هیچ کس

نه مرادم،نه مریدم،نه پیامم نه کلامم،نه سلامم،نه علیکم،نه سپیدم،نه سیاهم،نه چنانم که تو گوئی،نه چنینم که تو خوانی،نه آنگونه که گفتند و شنیدم،نه سمائم،نه زمینم،نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهء دینم،نه سرابم،نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،نه گرفتار و اسیرم،نه حقیرم،نه فرستادهء پیرم،نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم،نه جهنم،نه بهشتم،چنین است سرشتم،این سخن را من از امروز نه گفتم،بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم،نه نوشتم
حقیقت نه برنگ است و نه بو،نه به های است ونه هو،نه به این است و نه او،نه به جام است و سبو.گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی،خود تو جان جهانی،گر نهانی و عیانی،تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی،تو ندانی که خود آن نقطهء عشقی،تو اسرار نهانی،همه جا تو،نه یک جای،نه یک پای،همه ای،با همه ای،همهمه ای،تو سکوتی،تو خود باغ بهشتی،تو به خود آمده از فلسفهء چون و چرایی،به تو سوگند که گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی،در همه افلاک بزرگی،نه که جزئی،نه چون آب در اندام سبویی،خو اویی،بخود آی،تا بدر خانهء متروکهء هر کس ننشینی و بجز روشنی شعشعهء پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی
بخودآ