Wednesday, September 10, 2008

شبهای ساکت

دل تنگ شدم امروز تمام داشته های نداشته ام را.گرمی آغوش لبهایت و داغی لذت بخش دستان سردت را.زیبا بودی امروز وچقدر پیراهنت به تو می آمد.رنگ شب بود بی هیچ طرح و حرکت اضافه ای،درست مثل شبهای سردمان که هرچه بود سادگی بود
دل تنگ شدم برای آن سیگار کشیدنهای شبانه مان که همیشه خوب می دانستی کی روشنش کنی.کندو کاو پس از
سیگارمان را هم دل تنگ شدم امروز
دل تنگ شدم آن تلاش عظیمت را برای شکستن گاه به گاه سکوت مقدسمان که کلافه ات می کرد گاه به گاه و هنوز
هم میکند،کلافه ات
ما هنوز همانیم؟تو همانی،می دانم.خسته از بچگی های من.خسته از شخصیت متغیر من که گاه سیفون می کشد تمام زندگانی ام را
!شوکه شدم امرو دیدنت را و چه حالی داد بوسیدنت
دل تنگم،میدانی؟می دانی
"دل تنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند اینجا"
راستی گفتم پیراهنت چقدر به اندام استخوانی ات می آمد؟
مشروب دارم،سیگار هم.و پرم از تنهایی امشب.توهم پیکی بزن